تحقیق باباخاركن (يا قصهي مخصوص آجيل مشكل گشا) 55 ص
دسته بندي :
دانش آموزی و دانشجویی »
دانلود تحقیق
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت )
تعداد صفحه : 57 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
1
1
باباخاركن (يا قصهي مخصوص آجيل مشكل گشا)
هرچي رفتيم راه بود
هرچي كنديم خار بود
كليدش دست ملك جبّار بود
يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچكي نبود.
يه باباخاركني بود كه بيرون شهر با زنش و دخترش تو يه خونة فسقلي زندگيميكرد. روزها ميرفت خاركني، يه كوله خار ميكند ميبرد شهر ميفروخت با پولش چيزميزي ميخريد ميبرد خونه، با زنش و دخترش ميخوردن و شكر خدا رو ميگفتن.
يه روز صبح، بابا خاركن هوس كرد پيش از رفتن به خاركني قليوني بكشه. رو كردبه دخترش گفت: - جان بابا! يه قليون چاق كن بده من بكشم پاشم برم دنبال كارم!
دختره رفت قليون چاق كنه، ديد آتيش ندارن. رفت در خونه همسايهشون دو تا گلآتيش بگيره، ديد همهشون دور تا دور نشستهن، قصه ميگن و نخودچي كيشميش پاكميكنند. سلام كرد گفت: - اومدم يه دوتا گل آتيش ازتون بگيرم ببرم برا بابام قليوني چاق كنم.
زن همسايه گفت: - يه ديقه بشين. داريم آجيل مشكلگشا پاك ميكنيم. اگهميخواي، تو هم مث من نذر كن هر ماه صنار آجيل مشكل گشا بخري تا گره از كار باباتواشه.
دختر بابا خاركن نشست با اونا به آجيل پاك كردن. وقتي پاك شد و فاتحهشمخوندن، قسمتي شو گرفت و با آتيش برگشت خونه. تو راه هم پيش خودش نذر كرد اگهكار و بار باباش خوب شه، مث زن همسايه هر ماه صنار آجيل مشكل گشا بخره.
وقتي رسيد خونه، بابا خاركن بنا كرد داد و بيداد كردن كه: «دخترة خير نديده! يه گلآتيش گرفتن كه اين همه معطلي نداشت. اون قده طولش دادي كه امروز پاك از كار و بارافتادم!
دختره گفت: - عيب نداره بابا. عوضش واسهت آجيل مشكلگشا آوردم. خودمم نذركردم اگه كار و بارمون خوب بشه هر ماه صنار آجيل مشكلگشا بخرم.
1
2
بابا خاركن قليوني رو كه دخترش چاق كرد كشيد و راه افتاد و رفت پي كارش و بااين كه اون روز خيلي دير شروع كرده بود، تونست خار زيادي بكنه. همون جور كه داشتخار ميكند و پشته ميكرد چشمش افتاد به يه بته خار خيلي گنده و، با خودش گفت: - خب.اين يه بته رم كه بكنم، ديگه واسه امروز بسه.
بيخ بته رو گرفت و به زور از ريشه درش آورد كه، يه هو چشمش افتاد اون زير، ديديه تخته سنگ پيداس. علي رو ياد كرد و تخته سنگو زد عقب، ديد پله ميخوره ميره پايين.فكر كرد لابد اون پايين يه خبرائيه.
بسم اللّه گفت و از پلهها رفت پايين تا رسيد به يه زيرزميني و، اين ور و اون ورشوكه نگاه كرد، ديد به! خدا بده بركت! دوازده تا خم خسروي اون جاس، پر از در و گوهر، پراز مرواري و زمرد و زبرجد، رو هر خم هم يك گوهر شبچراغ به درشتي تخم كفتر، كه مثلآفتاب ميدرخشيد و زيرزمينو مث روز روشن كرده بود و، هركدوم خراج هفت سال هفتتا مملكت بود.
خيلي خوشحال شد. دست كرد يكي از اون جواهرارو ورداشت اومد بيرون، تختهسنگو انداخت سرجاش و راه افتاد طرف شهر.
نزديكاي غروب آفتاب بود كه رسيد به شهر. يه راست رفت راستة جواهر فروشاپيش يه جواهرفروش و، جواهر و به قيمت زيادي فروخت و شبونه هرچي برا خونه لازمبود، از مس و ديگ و ديگبر و فرش و چراغ و خوردني و پوشيدني از سفيدي نمك تا سياهيزغال همه رو خريد گذاشت كول هفت هش تا حمال، گفت: - اينارو ببرين فلون جا به فلوننشوني، بگين خودشم داره از عقب سر مياد.
دختره كه چشمش افتاد به حمّالا اشك تو چشاش حلقه زد، آهي كشيد و گفت: - ايبابا! خونه خرس و باديه مس؟... نه جونم! خير باشه ايشااللّه! اين چيزا از در خونة ما تونمياد، عوضي اومدين!
خلاصه از حمالا اصرار و از دختره انكار... تا جائي كه ديگه حمالا حوصلهشون سررفت، اومدن برگردن كه، خود باباخاركن سر و كلهاش پيدا شد. وقتي اونها را ديد گفت: -اي بابا! اين بيچارهها رو چرا تا حالا اين جور زير بار نگرداشتين؟
1
3
دختر و مادرش حيرت زده پاشدن كومك كردن تا اسبابا جابجا شد و حمالا مزد وانعامشونو گرفتن رفتن ردّ كارشون، اون وقت بابا خاركن نشست و سر فرصت قضيةپيداكردن گنجو واسه زن و بچهاش تعريف كرد و دست آخر گفت:
- خب! بالاخره عروسي به كوچة ما هم رسيد! ديگه از بدبختي نجات پيدا كرديم.حالا فقط يه گرفتاري داريم، اونم اينه كه نميدونم اون همه جواهر و چيكارش كنم كهكسي از رازمون بو نبره.
دختر گفت:
- به! تا باشه از اين گرفتاريا باشه! اين كه كاري نداره پدر: اول دور زميني رو كه گنجتوشه يه ديوار ميكشيم، بعدم جواهرارو خورده خورده ميبريم ميفروشيم و آخر سرميه قصر عالي اون جا ميسازيم يه خشت از طلا يه خشت از نقره كه بومش به فلك برسه!
و همين كارم كردن...
روزي از روزا، پادشاه كه با وزيرش رفته بود شيكار، دس بر قضا گذارش افتاد بهقصر بابا خاركن، از ديدن اون خيلي خيلي تعجب كرد و گفت:
- بهبه! عجب قصري! عجب قصر باشكوهي!... اين قصر مال كيه؟
دور و وريها گفتن: - قبلة عالم به سلامت باد! واللّه اين قصر و همين تازگيا ساختنمعلوم نيست صاحابش كيه. همين قدر ميگن مال آدميه به اسم لعل سوداگر.
پادشاه با وزير دست راست و وزير دست چپش مشورت كرد و يكي از اونا گفت:
- قربانت گردم! اگه اجازه بفرمائين، همين جور به بهانة آن خواستن برا قبله عالمبريم در قصرو بزنيم سر و گوشي آب بديم ببينيم قضيه از چه قراره و صاحب قصر كيه وچيكارهس.
همه اين فكر و پسنديدن. رفتن جلو، دم قصر، در زدن و گفتن: - قبله عالم تشيفآوردهن شيكار، تشنه شون شده. بيزحمت اگه ميشه يه كاسه آب بدين!
بابا خاركن كه دس بر قضا خودش امده بود دم در، تعظيم غرائي كرد و گفت:
- البته كه ميشه. به ديده منّت!
1
4
باباخاركن طبق عادت نداريش كاسة گلي لب پري را نصف آب ميكند كه ببرد، دخترميدود جلو كاسه را از دست پدرش ميگيرد و ميگويد حالا هم كه داري گدائيتو داري!برو از تو زيرزمين يه جام مرصع نشون قشنگ بيار بشورم آب كنم ببر بده به دست شاهبگو نوش جان، گواراي وجود، بعدشم بگو قابل قبلهي عالمو نداره!
بابا خاركن دويد رفت از تو گنج يه جوم طلاب جواهر نشون ورداشت پر از شربتهل و گلاب كرد آورد پيش پادشاه.
پادشاه بعد از اون كه آبو خورد نگاهي به جوم انداخت و گفت:
- به به! به به! عجب جوم قشنگي، كه تو همه خزونة پادشاهي منم يه همچي جوميپيدا نميشه!
بابا خاركن فوري تعظيم ديگهئي كرد و تر و چسب گفت:
- پيشكش!
پادشاه خيلي خوشحال شد و پرسيد:
- اين قصر مال كيه؟
باباخاركن گفت: - قربانت گردم! اين قصر مال پيره غلام قبله عالم، لعل سوداگره.
پادشا از همون نصفه راه برگشت. دختر پادشا كه ديد پدرش به اون زودي برگشتهگفت:
- شابابا! پس چطور به اين زودي از شيكار برگشتي؟
پادشا همة قضيه رو سير تا پياز برا دخترش تعريف كرد. دختر پادشا كه خيلي تنهابود و همبازيئي نداشت گفت:
- آخي! كاش پرسيده بودين لعل سوداگر يه دختر همقد من نداره كه روزا بياد اين جانديمة من بشه؟
فوراً پادشاه فرستاد تحقيق كردن و برا دخترش خبر آوردن چه نشستهاي كه لعلسوداگر دختري داره مث پنجة آفتاب كه به ماه مگه تو درنيا كه من دراومدم و، جون ميدهواسه نديمگي شما!